یادداشتهای پزشک دبستانکی در روستاهای لرستان (۱)
با خشم و مهربانی
با عشق و سختجانی
۱ _ لباس مشکی
اوایل بهار، یه حادثه لباس مشکی به تن همه کرد.
یک دختر بچه کشته شد.
دختر بچه رو میشناختم.
اولین بار بود از اتفاق افتادن مرگ تو حیطهی کاریم اینجوری شوکه میشدم.
جو روستا متلاطم بود.
به بچه ها میگفتن که اون از پشت بوم افتاده ولی همه فهمیده بودن کشته شده.
چیزی که بچه ها رو پریشون کرده بود این بود:
مگه میشه کسی بچه ها رو بکشه؟
با اینکه هوا گرم بود و همهی پسر بچهها مشغول فوتبال و دوچرخهسواری بودن ولی هیچ دختر بچهای دیگه تو خیابونای روستا بازی نمیکرد.
عجیب روی روحیهشون تاثیر گذاشته بود. اینجور وقتاس که واقعا حضور یک روانشناس تو تیم ما ضروری میشه.
(و متاسفانه نیروی روانشناس خیلی خیلی کمه)
دختر بچههای ما نیاز به سرگرمی و بازی داشتن ولی جرات نمیکردن به بازیهای معمولشون تو کوچه ادامه بدن.
ایدهی کتاب داستان اینجا بود که به ذهنم رسید. یه سرگرمی برای توی خونه.
برق خوشحالی چشماشون خستگی از تن آدم درمیاره.
آروم آروم دارن از خونهها میان بیرون.
دارن به همدیگه کتاباشونو نشون میدن.
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.