با خشم و مهربانی
با عشق و سختجانی
جانِ بیشتر، لطفا!
من مسئول مرکز و پزشک یه مرکز بهداشت روستاییام که در ساعات اداری خدمات را ارائه میکند.
اما همچنین موظفم در این روستا زندگی کنم تا موارد اورژانسی هم هر ساعتی از شبانه روز بتوانند به من مراجعه کنند.
یکی دوشب در ماه هم شیفت بیمارستان درشهر دارم.
شیفتهای شب بیمارستان شهر کابوس واقعی هستند.
یک شهر صد و پنجاه هزار نفری. یک بیمارستان. یک اورژانس.
با یک پزشک بخت برگشته!
حدود ساعت دو صبح بود.
با خودم فکر میکردم الان سقف آرزوهای زندگیم ، کف خاطرات مردم است! حمام داغ و رختخواب تمیز! چیزی که حداقل تا پنج ساعت دیگر دور از دسترس است!
اورژانس را تازه سر و سامان داده بودم و در دلم عاجزانه از خدا میخواستم مراجعهکنندهی دیگری نیاید!
در باز شد و سه مرد وارد شدند که اوضاع مرتبی نداشتند!
روی دستهایشان پر از جای سوختگی و رد بریدگی بود.
– دکتر این خراب شده کیه؟
– منم چه خبرته؟
– برا امشب و فردام گواهی بنویس بگو مریضم!
– من گواهی الکی نمی نویسم.
– ببین! بلوندی! هم من تیزی دستمه ، هم رفیقام! یه کاری نکن رو صورت و چشمات خط بندازم.
(بعله! ما حراست و نگهبان هم داریم ولی آن قدر از برخی مراجعان تا حالا کتک خوردهاند که از ترس جان دخالت نمیکنند)
مجبور شدم بنویسم
«آقای …. به علت ( this note is not reliable) مراجعه کرده است
و نیاز به دو روز استراحت دارد.
امضا کردم رفت. دو روز بعد، یکی از پرستاران زنگ زد.
– قضیه ی اون شب رو فهمیدی؟ پسره تصادف کرده و در رفته بود. اومده بود گواهی بگیره که مثلا بیمارستان بوده اون ساعت!
دوربینای بیمارستان، شهادت پرسنل و زرنگی خودت که رو نسخه نوشته بودی قابل اعتماد نیست، اگه نبود، پای تو هم به خاطر نسخهی دروغ گیر بود!
خدایا! مثل بازیهای کامپیوتری آپشنی به من اضافه کن تا جانهایم بیشتر شود!