گوی بلورینِ پیوند (خاطرهای از کوچهی بغلی)
من امید هستم. معلم ریاضی در مقطع متوسطه در شهر کرج. زندگی متوسطی داریم و برای تامین هزینههای زندگی گاهی کارهای پروژهای برای یک شرکت مهندسی هم انجام میدهم. همسرم خانهدار است و دخترم مانلی کلاس دوم دبستان.
🔺 در ایام کرونایی زندگی ما تغییرات زیادی کرده بود.
من از خانه با دانشآموزان در ارتباط هستم و دخترم مانلی با تلفن همراه همسرم با خانم عابدی معلمشان، درسهایش را پیش میبرد. در چند ماه گذشته متوجه چیزهایی شدم که طی ده سال زندگی مشترک با همسرم اصلا به آنها دقت نکرده بودم.
به نظرم رسید همسرم زمان خیلی زیادی را صرف انجام امور مربوط به خانه و دخترمان میکند و از قبل هم با نبودن من در خانه مسئولیت زیادی بر دوشش بوده و خیلی خسته شده است. میبینم که مانلی هر وقت کاری دارد یا حوصلهش سر میرود، سریع سراغ همسرم میرود و از او میخواهد که برایش کاری کند.
🔦 یک بار داشتم کتابی را میخواندم که جرقهای در ذهنم زده شد. تصمیم گرفتم کمک کنم که همسرم بتواند حداقل دو سه ساعت در هفته را فقط و فقط با خودش بگذراند. بدون اینکه نگران من یا مانلی باشد. مانلی را صدا زدم و از او خواستم که هر تفریح و فعالیت جالبی را که میتوانیم دوتایی انجام بدهیم بگوید تا روی کاغذ بنویسم. شاید باورتان نشود ولی در عرض یک ساعت، حدود پنجاه تا ایده به ذهنمان رسید. ایدهها را در تکه کاغذهای کوچولو پاکنویس کردیم و کاغذها را بعد از تا کردن در یک گوی شیشهای انداختیم که از آشپزخانه برداشته بودیم.
ایدهها خیلی جالب و بامزه بودند. همه جور چیزی میانشان پیدا میشد. دوچرخهسواری در پارک، رفتن به موزه، کیک درست کردن برای مامان، پیادهروی طولانی همراه با خوردن بستنی، رفتن به تئاتر، دوختن یک عروسک پارچهای، تغییر چیدمان یک قسمت از خانه و کلی کارهای جالب دیگر که من و مانلی دوست داشتیم دوتایی با هم انجامشان دهیم. قرار شد بعدازظهر دوشنبهها مخصوص من و مانلی باشد و مامان بتواند برای آن قسمت از روز هر برنامهای که میخواهد بچیند و انجام دهد.
طی دو ماه پس از آن روز؛ ظهرهای دوشنبه پس از ناهار و شستن ظرفها، من و مانلی سراغ گوی شیشهای میرفتیم و یکی از کاغذها را بیرون میآوردیم تا یک بعدازظهر هیجانانگیز برای خودمان بسازیم.
دیروز هم دوشنبه بود. همسرم برای یک پیادهروی تنهایی بیرون رفته بود. وقتی برگشت دید که ما برای سورپرایز او یک شام عالی درست کردهایم.
🌹 البته او هم در شگفتزده کردن ما کم نگذاشت. یک دستهگل و یک گوی شیشهای خریده بود. من و مانلی با تعجب به هم نگاه کردیم. بعد از خوردن شام خوشمزه، همسرم گوی را آورد روی میز و گفت که لطفا ایدههایتان را برای خوشگذرانیهای سهتایی برای بعدازظهرهای جمعه بنویسید.
💚 بله… آن ایده کار خودش را کرده بود!
امید نجفیمنش
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.